Friday, March 03, 2006

حرف آخر


حرف آخرم تو اين وبلاگو از پدري نقل مي كنم كه دخترشو براي هميشه سپرد به خدا... آره... حرف آخرم حرفاي يه دل سوختس

تو مي گفتي بخند
پس به زهرخندي خواهم شكست
به خاكت نمي گريم
گرچه بند بند وجودم خواهد گسست
نامت به ناله نمي خوانم
كه هر آنچه شادي برايم مانده از نام توست
و با يادت خواهم زيست
تا بدان روز كه روح پژمرده ام در كنارت است

روحت شاد الهه... جاي هممون رو تو بهشت خالي كن

بدرود

Wednesday, February 22, 2006

درمونده و داغونم

انگار اشتباه می کردم! هیچی درست نیست! هیچی سر جاش نیست! لعنت به دنیا... خستم از خستگیام

Thursday, January 26, 2006

يه كم غرغر

اينجا ساري است... ساعت 4:30 ب.ظ. به وقت محلي... ترمينال دولت... مواد لازم... يك عدد ماشين سمند زرد، پانزده هزار تومان پول نقد ، يك پاكت سيگار ، يك عدد فندك و بالاخره يك گردن كلفت كه از خواب پريشان و يه وري در راه خم به ابرو نياورد

اينجا جاده ي فيروز كوه است... ساعت 7:00 ب.ظ. به وقت ساعت موجود در ماشين... ميزان گردن درد 73 % يا به عبارتي قابل
تحمل... تعداد سيگارهاي باقيمانده 12 عدد... ميزان حوصله صفر درصد... اضطراب و انتظار % 100

اينجا تهران است... ساعت 10:05 شب به وقت ساعت رهگذر خيابان... ترمينال شرق... مواد لازم... يك عدد تاكسي پرايد ، ده هزار تومان پول نقد ، هرچه كه از سيگارها باقي مانده ، يك بسته آدامس ريلكس براي گول زدن حس شامه ي مادر ، يك مشت فكر كه تا خانه همراهيم كند و يك قرص بروفن براي رهايي از درد گردن

اينجا خانه است... 11:24 شب به وقت ساعت ديواري كه انشاالله خواب نيست... مواد لازم... فقط يك خواب سنگين كه اضطراب را دور كند... اما... خبري از اين خواب نيست

اينجا تخت است... ساعت 02:00 صبح به وقت تخميني ذهنم... هيچ موادي لازم نيست... كاش فقط فكر تو خلاصم مي كرد... كه نكرد

اينجا حمام است.... ساعت 06:00 صبح... مواد لازم ... شامپو ، حوله ي تميز ، تيغ ‍‍‍‍ژيلت نو ، مسواك ، خمير دندان و خمير ريش تراشي و در نهايت راه فرار براي فكر نكردن به تو... همه ي مواد تكميل شد جز... خودت حدس بزن

اينجا آنجا است... ساعت مشخص نيست... انقدر راه رفته ام كه پايم حس ندارد... پس مواد لازم... 2 عدد پاي تازه نفس ، صبر ، صبر ، صبر ، صبر و هر نوع قرص براي كاهش اين اضطراب

اينجا همانجا است... ساعت ، ساعت ديدار به وقت يك دل منتظر... مواد لازم... لبخند باز ، سلام گرم ، خوشحالي ، تپش قلب و هر چه كه با آن بتواني خودت را جذاب نشان دهي

اينجا كمي آنورتر از آنجاست... ساعت هر چه كه مي خواهد به هر وقت لعنتي كه مي خواهد باشد... مهم نيست چه چيزي لازم است... مهم اينست كه همه ي ساعت ها و مواد لازم قبلي به سلامي سرد از تو و بلافاصله خداحافظي بي حالي از هردومان ختم شد.... چه باك... پاهايم به خط 11 ... بزن برويم

هرجا... آخر الزمان... موادي كه لازم نيست اما اينجاست... 456 صفحه فيزيك پزشكي ، يك عدد دست براي كوفتن به سر و كوبيدن به روي كتاب ، دو عدد چشم خيس و خسته ، شكم خالي ، نا اميدي ، تويي كه انگار رفتي براي هميشه و من... مني كه بي تو اينجا نشسته ام و با كلي صفر و يك سر و كله مي زنم بلكه به زير آورم چرخ عاشقي را

اينجا هنوز هم دنيا است... زمان هنوز هم به وقت نيم كره هاي شمالي و جنوبي در گذر است... مواد لازم... تنها يك سؤال ساده : به آمدن مي ارزيد؟

آخرين جا... آخرين لحظه... آخرين ماده ي لازم... يك جواب
.
.
.
بله
.
.
.
مي ارزيد

Sunday, January 22, 2006

مرا خواهی ساخت
بی دلیل
قلبم را خواهی ربود
بی نیاز
و نمی دانی
این منم که در تو
در گوشه گوشه ی وجودت
خانه خواهم کرد
و نتوانی که زان پس
برون کنی این بی خانه را

Wednesday, January 11, 2006

چه برف غمناكي بود



چه طنيني دارد امشب
تنهايي و غم و سكوت
چه به حنجره سوزشي دارد
اين نخستين كامهاي پر دود
چه بلعيدن نفس ها سخت است

در اين نم زده هواي كبود
اين خنكا كه حامل فراموشيست
اين نسيم كه خوشي ها را ز قلبم ربود
و به يادم آن خنده هاي پر رنگ تو
كه اشكهايت آنها را ز سيمايت زدود
و من و آواره ذهنم و اين نصفه ي سيگار
و روياي آن عشق كه بي ترحم سپردم به رود
ساعتي بعد... شكسته تر از قبل
منم و سوخته ي سيگارم و صورت خيس...

هرچه گفتم بس بود...براي يك شب ديگر بدرود

Tuesday, January 10, 2006

تولد انسان در يك جمله : مرگ هر آنچه پاكي وصداقت مي ناميم

مرگ در يك جمله : يك دروغگو كمتر

Friday, December 23, 2005

ميميرم... براي تو


اي كاش كه ساده مي رفتي از يادم
اي ساده ترين تو
آتش نمي زدي هر لحظه به جانم
اي پاكترين تو
ديرگاهيست كه خاكسترم دادي به باد
آري مي دانم ، دگر هيچ نيستم براي تو
دلدادگان فراوان غزل گفته اند براي تو
مي دانم كه خسته ابيات من
حتي نرفت به گوشه اي از خاطرات تو
اي تو... اي زيباترين... تو
تو كه چشمه زلال شد از خلوص تو
صفاي كوچه باغ ها ، همه از هواي تو
صفاي تو
باد مست گمگشته در گيسووانت
سبزي همه برگها در نگاه تو

اي از كنارم رفته تو... بيا
بيا و به حال اين مرده كودك پير بخند
اين شكسته كه دل بست تنها به تو
تو بگو... چنين خجسته بود رفتنم؟
كاش زودتر مي فهميدم
تا كه پيشتر راه مي كشيدم از ديار تو
تا كه خنده را ديرپاتر مي ديدم به لبان تو
تو كه اكنون خوشحالي و شادان
به مرگم بخند
كه جان من فداي رنگ خنده هاي تو
تو آتش بزن شبم را
خرد كن قلبم را
من باز هم بلند مي خوانم
دوست دارم تو را
اي ديروز من تو... امروز من تو...
اي فرداي من بي تو

Wednesday, December 14, 2005

آغوشت را به روی سیاهی شب بگشای
آنجا که فرشته هایی چون تو نگهدارت هستند
تا زمانی که ببینی
نور را
سکوت کن
به خش خش قدم هایم در کوجه ی تنهایی گوش کن
چشم های خسته ات را ببند
و من را ببین
که پشت دروازه ی نگاهت
به انتظار اولین سپیده
طلوعت را زمزمه می کنم

Wednesday, December 07, 2005

بخار شیشه


خیره شدم
بی هدف
گنگ
رها
خیره به پنجره ی بسته
دلتنگ
مرده
بی صدا
خاموش این حنجره ی خسته
تنپوش ِ این چشم
اشک
همدم گلویم
بغض
یار دستانم
سرما
و در دلم
پوچی

آیا تو آنجایی؟
پشت آن پنجره ی سرد؟
تو هم ملول از این همه درد؟
آیا تو هم آنجایی؟
پشت بخار شیشه؟
به دنبال نور شمع در پس قطره ها؟
خسته از سرما؟
آیا تو آنجایی؟

با تو هستم ناییدا
صدایم کن
به یاد آن روزها
خنده ها
رنگم کن
سبز
رنگم کن
آبی
به یاد آن روزها
دریایم کن
بی نیازم کن
یا صدای پیانو
غرقم کن
در رویا
در لذت
روزهای بارانی را
پرواز بده از خیالم
شب چه بی صداست
روز را هدیه کن به هوایم

ای تو ناپیدا
زمان ِ پریدن است
زمان رفتن
به یاد آن روزها
که بسیار دلیل برای جنگیدن بود
که زندگی کردن دلیل زنده ماندن بود
بال بگشای
در آغوشم بیا
حال که کشتی عمرم لنگر کشیده ست
در بندر به انتظارم بمان
چشمت نه به من
که بر غروب بدوز
و بخوان
و بدان
که من میمیرم
نه به هوای گسستن
که به امید دوباره زیستن
بمان...
بخوان
.
.
.

خیره
بی هدف
گنگ
خیره به این سایه ی قلب
در دل پنجره
که نقش یسته یر
بخار شیشه


Tuesday, November 29, 2005


از آن دم كه رفتي
من تنها
بي هوا
بي رمق
در كنج اتاق
نشستم

پنجره هايم بسته
دست بسته
دل از قفس جسته
بي فرياد
من گريه ي بي اشكم

از ستاره نوشتم
از ماه
از غروب
اميد
دلي كه از من بريد
بي تو من شاعر بي شعرم

لبانم خسته
بي رنگ
پيشاني ام پُرچين
چشمانم گريان
گونه ها عريان
من نوزاد پُرترسم

و حال كنار دريا
بي فردا
پر غم
خيره
من بي تو ، من هيچم

Thursday, November 24, 2005

چی بگم ...؟




نمی دونم چی بگم ،فقط خواستم الکی اینجا بنویسم...برا خودم . اینجا رو که دیگه کسی نمی خونه ...هرکی رفت دنبال زندگیش .من موندم و من و خودم... چه عجیب آرش... چه راحت می شه فراموش شد پسر... مگه نه؟ درست مث این ماشین... میون بوته ها... بوته های نفرت... گم شد و ... فراموش شد
.
.
.

Friday, November 18, 2005

بی تو... برای تو


من که بی تو
برای تو
شعرها سرودم
بی تو نیز میمیرم
در خورشیدت ذوب می شوم
در ابرها گم می شوم
اما قلبم را از تو نمی گیرم
تا بدانی
تا ببینی
که این قلب خواهد تپید
از قفس ها خواهد پرید
سوی تو
برای تو
بی تو
.
.
.

میاندیش و برو



به گذشته میاندیش
به قلب شکسته
به درب های بسته
به ابرها میاندیش
***

کنار بزن پرده ی اشک
بشکن این دیوار غم
راست کن این شانه ی خم
به عاقبت میاندیش
***
پرواز کن از این قفس
کلید در دستان توست
بگشای دروازه ی قلبت را
به سرما میاندیش
***
گوشه نشینی بس است
نشنیدن
نگفتن
تاریکی بس است
به تنهایی میاندیش
***
این فضا آکنده از نم شده است
برخیز
بگریز
پلیدی ها را بستیز
بشکن رسم پوسیدن را
به گورستان میاندیش
***
وسعت آفتاب بسیار است
خماری در مه صبح گیراست
به عمق جنگل برو
به مقصد میاندیش
***

زندگی هرچه کوتاه
محصول نیم رس نیز به باغبان خوش است
قدر این عافیت در لحظه بدان
به مرگِ فردا میاندیش

Sunday, November 13, 2005

مجنون

چه نفرت
چه عشق
محکومست به زوال
چه رفتن
چه ماندن
هردو دور از وصال
چه زندگی
چه مردن
هردو آرزویی محال
چه با تو
چه بی تو
ما قربانی فصال

Tuesday, November 08, 2005

گذر از مرز شب


راه های نرفته بسیار است...
حرف های نگفته بسیار است...
اما دگر مجالی نیست
خانه ی روحم نا بسامان است

دنیا در پیش روست
دستانم غرق در دستان دوست
در این ظلمت ، نور را یافته ام
دردا که پیمانه ی حیاتم تنها یک شکسته صبوست

و بسیار باده در هزاران بادیه ننوشیده است
پیک من نیز خالی و لبهایم تشنه است
و دریغ و دریغ و دریغ
دریغ که قافله ی عمرم در سراب گم گشته ست

اما چه باک؟؟؟؟؟؟

باز هم ای شتربانا ، بران
در این وادی حسرت و تاریکی نمان
افسار را بچرخان سوی مرزهای شب
کاروان را بتازان با تمام توان

برویم که وقتم به تنگ آمده ست
بنیان وجودم از تن به طبیعت می رود دست به دست
کنون زمان صبر و شکیبایی نیست
اجل تیشه برروح و وجودم زده است

Friday, November 04, 2005

در


پس از سالها انتظار و رویا
اکنون خسته و تنها
لحظه ای در زنجیر و لحظه ای رها
چشم به در خیره
با دلی پاره و دریده
نیازمند اندکی امید
با اشک های سردی که کسی ندید
و حرفهای پژمرده ام که کس نشنید
...
این دنیای من بود
دنیای کوچک و غمناک من
پر فراز و پر نشیب
در آرزوی شکفتن شکوفه های سیب
پر از التهاب برای عشق ورزیدن
جنگیدن و استوار ماندن و نترسیدن
...
تا که شنیدم صدای در را
با شور و التهاب از جا پریدم
در را با یک دنیا آرزو و خدا خدا کردن گشودم
و در میان آن دود و مه
تو را دیدم... پر کشیدم
در آغوشت غرق شدم
بارها تو را بوسیدم
با هیجان و شوق ، فریاد زدم : من رهایم
من رهایم! من رهایم
به این سو و آن سو دویدم
دست در دست تو سوی آسمان رفتم
سوی دشت های باز
با اشتیاق وصف ناپذیری برای پرواز
بالا ، بالاتر... رسیدن به قله و گذشتن از فراز
وای که چه پروازی بود
چه احساس پر گدازی بود
و باز وقتی چشم گشودم
همان در کهنه در برابرم
همان چشم های خشک و مرده بر سرم
و من که باز تنها منم و منم
باز هم یک خواب شیرین ، یک رویا
لحظه ای غرق شدن در دریا
و باز هم چشم گشودن و دیدن این دردها
...
باز چشم هایم را می بندم
باز به خواب خوش می روم و باز می خندم
اما دگر بر نمی خیزم...
این بار در آرزوی تو تا ابد می روم
این بار که تو را در آغوش بگیرم
برای با تو بودن تا ابد... می خواهم بمیرم
.
.
.

Saturday, October 29, 2005

درست مثل ستون


پاشو! پاشو! بسه ديگه ! اگه باز بشيني و گريه كني دلت ميميره! آفرين!!آفرين!!!!مبادا دوباره ببينمت غمگين! آره! پاشو... از غم و غصه رها شو! محكم وايسا كنارم! تو رو مي خوام به زندگي بيارم! بخند! آره بخند! در گنجه ي غم ها رو ببند! بيا از اين اتاق تاريك بيرون! بيا باهام اين شعرو بخون : خدافظ زخماي كهنه! خدافظ غم هاي مرده! خدافظ اشكاي سرد! خدافظ سختي و درد! خدافظ خونه ي بي باغ! خدافظ كنج اتاق! خدافظ شعراي غمنااك! خدافظ چشماي نمناك! خدافظ دنياي بي رنگ! خدافظ مرگ... خدافظ مرگ
هاها! ديدي چه قشنگ مي خوني؟ ديدي اين شعرو از حفظ مي دوني؟ ديدي فقط با گفتن همين حرفا ، چقد از تو دور شدن غصه ها؟
اين شعرو تو بودي كه يادم دادي... مي گفتي بخونش وقتي دور شد ازت شادي... حالا بذار منم يه شعر يادت بدم... اينو بخون وقتي نمي خواي از پيشت برم : هرجا بري باهات ميام! از خدا فقط تورو مي خوام! اگه بري دنبالت ميام مثل شاپرك! تو نفست پرواز مي كنم مثل قاصدك! همرات ميام تا ته دريا! بالاي كوه ، عمق صحرا! نرو نرو! با من بمون! اگه ميري اين رو بدون ...بي تو شبم همون شبه... اما جاي خوشحالي غمه... بي تو روزم مي گذره... اين دلمه كه تو تنهايي مي شكنه... بمون بمون... باهام بازم شعر بخون... بهم بگو دوسم داري! براي شنيدنش تن مي دم به هر كاري! هر جا بري باهات ميام... آره... جز تو هيچي نمي خوام
هيه... ببخشيد كه يكم بچه گانه بود... اولين بار بود اين مدل رو امتحان مي كردم... مهم اينه كه از ته ته دلم بود... به حرفام خوب گوش كن كوچولو ... حرف اضافي هم نگو... فقط بيا كنار من ، مثل هميشه هم بخند *: تا بعد

Tuesday, October 25, 2005

نقطه سر خط



دوباره از اول... آره مي خوام دوباره بنويسم... برا دل خودم ... برا هر كس كه دل پري داره... شايد خيلي عوض نشدم هنوز... ولي در حال تغييرم... حالا مي دونم از زندگي و خدا چي مي خوام... آره مي دونم... من ديگه نمي خوام فقط زنده باشم... مي خوام زندگي كنم و به هركي كه مي تونم كمك كنم... نازنين... مي خوام هموني بشم كه تو بودي... مي دونم كه هيچوقت اونقد خوب نمي شم... اما سعيم رو مي كنم... كمكم كن نازي... كمكم كن

Thursday, August 25, 2005

هديه

مي دانم كه اين نسيم گرم تابستان
چون غباري از جنس خاطره
و با لطافتي چون سقوط شبنم به روي چمن ها
با خود به عمق فراموشي مي برد حرف هاي مرا

اما چه كنم؟
چه كنم كه اين فرياد
اين نياز پاك
اين احساس جدا از بند دنيا و خاك
اين حسرت
اين آه
به سوي نيستي مي كشاند مرا

و اين خيال لبان توست
كه ذره ذره در من مي رويد
همانند يك بوته ي فلفل درخرداد
و محصولش در مرداد
با آن تندي بي مانند
آن سرخي بي مثال
و آن آ تش بي شعله
كه از دم مي سوزاند
همه ي افكار غمگين را

پس فرصتي بده
هر چند كوتاه
تا روايت كنم
قصه ي گلي كه در اشكم روييد
و آن فرشته كه عطرش را بوييد
و من كه باختم گذشته را
تا بدست آورم دل آن فرشته... آن هديه را

به خاطرم هست آن روز
اولين سپيده دم عمرم بود
كه من عاشق شدم
بله از بدو تولد
همان روز بود كه با ديدن عكست
روي آن قاب ِ عكس ماشيني
در پس همه ي صفرها و يك ها
با صورتي از تبار خدايان آشنا شدم
دلم از دستم رفت

نگاهم در هم شكست... و در عوض
نگاه تو را يافتم
تو را يافتم
قصه هايي از كنار هم بودنمان را
در ذهن كوچك و غمگينم بافتم

و همه ي كبوترهاي معصوم
به پشت پنجره آمدند
تا با صداي بلند بخوانند
آواز عاشق شدن يك انسان را

من نيز صداي قلبم را
در كلماتي خام و بي آهنگ
مي نواختم آرام
و اين تو بودي كه با صداي قوي و گرمت
معنايي دگر به آنها مي بخشيدي
و تبسم صادقانه ات بود
كه زندگي در شعرم مي دواند

حال كه يك عمر و اندي
از آن روزها مي گذرد
من و تو با هم
ما باهم
ترانه هايي را مي خوانيم
كه سالهاست از بر شده ايم
و بلند مي خوانيم
بلند
بلند و سرمست
سرمست و سرخوش
سرخوش و شادان
شادان و ... عاشق

و اين بار كبوترها هستند
كه از ما مي آموزند
و بوته ي فلفل است كه سرخي را از لبانت
مي برد به امانت
و ما هستيم كه ماييم
ما
ما
ما
و اين ما بودن
يك هديه است
يك هديه
ما
ما
ما
بخوان
ما
ما
ما
بازهم
ما
ما
ما
و تا ابد
.
.
.
ما

(edited...)

Friday, August 05, 2005

...

هر كداممان به يك گوشه خزيديم
سر بر زانو
چشمه ي اشك روان

تو تكيه بر درخت سيب
من پشت به آن بلوط پير

و تابستان بود ، اما
درخت هاي باغمان عريان از برگ
در اوج خزان
آسمان بي تحمل مي باريد

چهره ي تو درهم و پريشان
من پنهان پشت دست هايم
در گوشه ي چشمت مرا مي ديدي
من مثل هميشه در گوشه
گوشه ي چشم
گوشه ي دل
گوشه ي هر ناكجا آباد
...

صداي ضربه هاي ناجوان مردانه ي باد
بر بدن شاخه ها
با آن سكوت وهم آلود در جنگ
من در جنگ
تو در جنگ

تنه ي پاك درختان چون هميشه
مأمن پشت شكسته ي من
پناهگاه شانه ي خميده ي تو
و شاخه هايش باز هم در صلح

گويي دراين ديار وحشت زده
تنها يك گياه پاك و بي گناه
از اين تشويش و هرج و مرج به دور است
گويي تنها او نمي داند ... گويي تنها او كور است
يا شايد كه ما كوريم
شايد نمي بينيم اين همه لطف و طراوت را
شايد كه ما از همه خوبيها ...از يكديگر ....دوريم

نمي دانم... نميدانم
شايد كه رفتن درمان نبود
شايد از "ما" گذشتن
و "من و تو" شدن اشتباه بود
شايد كه ماندن راهش بود

نه جنگيدن با تو
بلكه شايد جنگيدن با گذشته ها
و پيروزي بر آينده ها
و فتح "قلعه ي اكنون ها" چاره ي كار بود

آه نمي دانم... اين قصه به آخر رسيده اما
شايد كه با از خود گذشتن باز هم راه برگشت هموار بود

...

Monday, August 01, 2005

مي دانم ... مي مانم


....
اين كرختي و گنگي از شراب
يا كه از عشق
يا از درد تنهاييست
نمي دانم

ديوار خانه ام سست
يا استوار
يا كه اصلا خانه اي دارم
نمي دانم

من اسيرم
يا كه آزاد
يا به دنبال زنداني از آهن و چوب
نمي دانم

تپش قلبم از حيات
يا كه از اميد
يا از عشق به توست
نمي دانم


اين راه مقصدش به اندوه
يا به خورشيد
يا به سوي توست
نمي دانم

من اكنون در انديشه
يا كه در رويا
يا در گرماگرم تلاش براي فرار از يك كابوس
نمي دانم


من عاشق تو
من عاشق تو
من عاشق تو
مي دانم
.
.
.
مي مانم

Thursday, July 28, 2005

ما



نگفتم
ماند
نگفتم
ماند

اين بار گفتم و
.
.
.
باز هم ماند :)

Wednesday, July 27, 2005

در راه


از هر راهي كه رفتم
باز تو را ديدم
كه در كوچه بر سر راهم بودي
باز همان حس عجيب
باز همان نگاه از گوشه ي چشم
باز تو


هر بارفقط از هم گذشتيم
هر بار سرمان به سويي ديگر
هر بار سكوتي ديگر
و باز هم تو


آن بار را به ياد دارم
كه ديگر حسم آشنا بود
اما گويي نگاهم را نديدي
انگار سلامم را نشنيدي
و باز هم ... تو


و چه بر من سخت بود آن گذر
گويي قلبم در همان كوچه افتاد
و گويي تو بيش از هميشه محتاط
نگاهت را مي دزديدي
از من كه شدم به اين ديدن ها معتاد
اين بار هم ...تو


آه...و اما آن بار
كه باز هم در راهم بودي
و اين بار من آماده و گلي در دست
منتظرت بودم
تو به من رسيدي
دستت را بر لبانم گذاشتي
و سكوت را به من امر كردي
با آن نگاه خندان و عجيب
كه زندگي از آن مي باريد
و تو باز هم از من گذشتي
گل در دستم ماند
در دستم خشكيد
من و تو بايد كه هر بار از هم مي گذشتيم
و اين سرنوشت بود
و اين بار نيز چون گذشته... تو


و چه زيبا و سخت است
كه هنوز هم ما در راه همديگر را مي بينيم
زيباست چون سرنوشت است
سخت است چون تو تنها نميايي
و من مي بينم نگاهت را
خيره به جزء جزء صورت او
و بي پرواييت در نگاه به من
كه گويي ديگر من آن پسر غريبه نيستم
گويي ديگر نيازي به احتياط نيست
گويي دگر هيچ نيستم
آه! و چه سخت است
نوشتن پايان شعرم
نوشتن اين كلمه هاي كشنده
و اما اين بار
.
.
.
شما
:(((((((((((((((((((((((((((((((((((((

Sunday, July 24, 2005

فقط براي تو


با همه ي وجودم حضور فرشته گونه ات را
در آغوشم حس مي كنم

و صداي نفس هاي هيجان زده ات را
در تك تك اتاق هاي خانه مي شنوم

من تو را مي بينم
در آن گوشه ي اتاق
آنجا كه پنجره اي باز است
و تو آوازي به لب داري
از زيبايي زندگي مي خواني
و صدايت وجودم را از حس پرواز آكنده مي كند


آن همه شوق كه در هر نگاهت پيداست
اميد به زندگي را در من بيدار مي كند
و اين اميد تنها ريسمانيست
كه مرا به خارج از چاه غمهايم مي كشاند


هر بار كه مي خندي
گويي هزاران غنچه در دلم مي شكفند
و هر نگاه شادمان تو
مرا صدها فرسخ از مرگ دور مي كند


مي دانم كه شعر من
مجالي براي وصف صورت و سيرتت نمي يابد
اما بدان كه هر كلمه از اين شعر
قطره اي از حضور بي نهايتت در قلبم را بيان مي دارد

تو عزيزترينم هستي
دليل تك تك تپش هاي قلبم
داشتن تو در كنارم
عشق را در من معني مي كند


پس بمان
تا ابد بمان
كه
هر لحظه از بودنت
بودنم را شادترين مي كند

Saturday, July 23, 2005

شايد


من و تو
از يك شهر
در يك راه
رو به يك مقصد دور
قدم به قدم
دوش به دوش


شايد كه ما... همسفريم

من و تو
با يك نگاه
با يك شوق
با يك اميد
به گل كوچك صحرا


شايد كه ما... چشم به هم دوخته ايم

من و تو
قلم به دست
مركب به كنار
كاغذ بي خط ِ دفتر
شكل قلب هاي پاره پاره


شايد كه ما... دوري را غلط آموخته ايم

من و تو
چشممان گريان
لبمان خندان
مويمان آشفته
دستمان در دست هم


شايد كه ما... عاشق شده ايم

Tuesday, July 19, 2005

آفتاب گردان


گلهاي آفتاب گردان
با آن صورتك هاي شاد و خندان
چرخيدند و چرخيدند
رو به خورشيد خنديدند

واما يك گل شاداب
بي نياز از نور خورشيد و آب
در دستان تو آرميد
و تا لحظه ي پژمرده شدن
چيزي به جز چشمان زيبايت نديد

Saturday, July 16, 2005

راست مي گفت

راست مي گفت
من قطره بودم و او
دريا بود

راست مي گفت
من ذره بودم و او
دنيا بود

راست مي گفت
من فرهاد بودم و او
شيرين بود

راست مي گفت
نهايت قصه ي فرهاد
مرگش بود

آه ... راست مي گفت
رسيدن به معشوق
در طالع دلداده نبود

راست مي گفت
من هيچ بودم و او
خدايم بود

؟



نفهميدم؟
نه نفهميدم
نفهميدم چرا رفت
نفهميدم كجا رفت
نفهميدم

نشنيدم؟
نه نشنيدم
نشنيدم صداي رفتنش را
نشنيدم خداحافظيش را
نشنيدم

نگفتم؟
نه نگفتم
نگفتم بمان
نگفتم قَسَمت مي دهم به جان
نگفتم

حال پشيمانم؟
آري پشيمانم
پشيمانم
پشيمانم
.
.
.
اما بايد كه بر قولم بمانم
:(((((((((

Wednesday, July 13, 2005


فصل خزانم رسيده است
پس بدرود اي نيلوفر آبي
من ديوانه وار برگ مي ريزم و تو
هنوز خندان و شادابي

لطافت ذهنم فرو ريخته است
پس بدرود اي شعرهاي نانوشته
تمام برگهاي دفتر افكارم
به رنگ سرخ خونم آغشته گشته

من بي بال و پر شده ام
پس بدرود اي پروانه ها
حتي دگر به رويا نيز نمي بينم
لذت آن پروازها

پاي رفتنم نيز بريده اند
پس بدرود اي قله ي آرزوها
دگر فتحي برايم ممكن نيست
اكنون كه افتاده ام به دره ي نا اميدي ها

پشتم را هم شكسته اند
پس بدرود اي درختِ بيدِ پير
حال كه مي خواهم باز بر تو تكيه زنم
بسيار دير است ، بسيار دير

انگشتانم خرد شده اند
پس بدرود اي پيانوي قديمي ام
من اين نت هاي عاشقانه را مي شناسم
اما كو دستِ نوازنده ام؟

آه! قلب من هزاران تكه شده ست
پس بدرود اي زندگي
حال دگر وقت اندوه است
نوبت خشم و نفرت و بيچارگي

بدرود

Wednesday, July 06, 2005

آه


آه
دلم تنگ است
دلم تنگ است
آه
دلت سنگ است
دلت سنگ است
آه
دردا كه اين عشق ِ آتشين
محكوم به مرگ است
.
.
.
محكوم به مرگ است

Monday, July 04, 2005

وقتي

...
وقتي كه از من دوري
از خدا مي خواهم
چون امانتي گرانبها
نزد خود نگاه دارد تو را

وقتي كه از من دوري
از ستاره هاي شبانم مي خواهم
كه به آسمانت بيايند
و نوراني كنند رويايت را

وقتي كه از من دوري
از نسيم مي خواهم
كه با خود سوغات بياورد
عطر نفسهايت را

وقتي كه از من دوري
از آبِ رود مي خواهم
كه طراوت بخشد
گل سرخ لبانت را

وقتي كه از من دوري
من از تو مي خواهم
كه به ياد آوري
هواي باراني ِ نگاه عاشقانه ام را

آيا... آيا تو هم مي جويي
احوال هر لحظه ي مرا؟


به خدا قسم كه ديگر نمي دانم
چگونه به زبان آورم
شرح روزگار عاشقيم را
تنها بدان كه من
دوست دارم تو را
دوست دارم تو را

Sunday, July 03, 2005

نترس


اگر ديدي كه سمتت دويدم
از من نترس

اگر ديدي در آغوشت كشيدم
از من نترس

اگر در چشمانم شعله اي ديدي
از من نترس

اگر پريشان و گريانم ديدي
از من نترس

اگر سرت را به سينه فشردم
از من نترس

اگر قلبم پر هياهو مي زد
از من نترس

من
.
.
.
من فقط عاشقت هستم

از عشقم نترس

Tuesday, June 28, 2005

مي دانم


مي دانم كه ديگر قطره هاي اشكم ندارند
در قلب وسيع تر از دريايت جايي

مي دانم كه ديگر ذرات بي ارزش تر از خاكِ يادم ندارند
به جنگل سبز و زيباي افكارت راهي

مي دانم كه ديگر از مرده برايت بي جان ترم
حتي از سنگ
از يك كنده ي پوسيده
از چمن هاي زرد
آه

اي كاش كه حتي ز روي ترحم
و يا وفا به صداقتم
گاه گاهي
نام حقيرم را با دستان توانايت بر كاغذ مي نوشتي

اي كاش از نسيم
احوال روزگارم را
شرح داستان غم انگيز هر لحظه ام را
مي پرسيدي

آه... اي كاش

اي كاش از من مي خواستي كه بيابم
براي لحظه اي در كنارت
اي كاش اجازه مي دادي كه شبها
گريزي از كوچه هاي تاريك كابوسم مي زدم
و پناه مي گرفتم در بوستان رويا هاي زيبايت

آه... اي كاش

اي كاش راه آمدن به قلبت هموار بود
اي كاش براي لحظه اي آغوشت را بر من مي گشودي
اي كاش همه ي اين واقعيت هاي تلخ يك خواب بود
و اي كاش... اي كاش هرچه كه مي دانم
هرچه كه اكنون بدان ايمان دارم
تنها يك خطا بود

Thursday, June 23, 2005

تمام شد

به قول سرور و سالار تمام رفسنجاني پرستا ، استاد حسني : " و من امروز چند استراتژيك مهم دارد ..." و اون عبارتست از اينكه تمام نوشته هاي سياسي رو پاك مي كنم تا به سرنوشت آقاي ايكس دچار نشم... (مي دونين كه؟ ايشون همون آقاي وبلاگ نويسه كه اول به اتهام اقدام عليه نظام دستگير شد و الان داره به جرم "اقدام براي هواپيما ربايي" و "سبب النبي" محاكمه مي شه و شما دوستان كه همگي عين خودم علامه دهر هستين مي دونين كه اين جرم يعني مفسد في العرض و حكمش اعدامه :) جالبتر اينكه اين اتفاق در زمان حكومت عمو خاتمي ، نماد اصلاحات امروز اتفاق افتاده و ايشون لطف كردن در اين مورد به سكوت هميشگيشون با شعار "حرف نگفته بسيار است..." ادامه داده ) پس منم سكوت مي كنم و فتوي مي دم كه هركي خواست رأي بده بره حالشو ببره ،ارزوني باباش ... همين ... متأسفم كه همه هنوز خوابيم... شايد مرديم... نمرديم؟؟؟؟؟

اينم به خاطر تو كه ديگه نگران نباشي منو ميگيرن... اما كاش ميزاشتي يكم ديگه با نيلو بحث كنم
والسلام
bye boosk

ps: BARRE BOODAN ro pak nemikonam chon be mafhoomi ke toosh hast eteghad daram va baray e defa azash hazeram joonamam bedam :D

Monday, June 20, 2005

sorry ...


ba inke man hamishe mikhastam sheray e khodamo inja benevisam ... amma nemitoonam az neveshtan in lyric az ELTON JOHN khod dari konam... kheyli ma'ni tooshe... kheyli....

What have I got to do to make you love me
What have I got to do to make you care
What do I do when lightning strikes me
And I wake to find that you’re not there

What do I do to make you want me
What have I got to do to be heard
What do I say when it’s all over
And sorry seems to be the hardest word

It’s sad, so sad
It’s a sad, sad situation
And it’s getting more and more absurd
It’s sad, so sad
Why can’t we talk it over
Oh it seems to me
That sorry seems to be the hardest word

What do I do to make you love me
What have I got to do to be heard
What do I do when lightning strikes me
What have I got to do
What have I got to do
When sorry seems to be the hardest word

:XXXXXXXX

dooset daram jooje... kheyli dooset daram... ghad e tamoom e donya... ba tamam e seloolam... to tanha joojeye zendegi mani... doset daram jooje... dooset daramm!!!!!!!!

(roo in comment nadin , in personal bood ;) )

Sunday, June 19, 2005

چشمهايت
تخيل بيمار گونه ام را
مي دهد پرواز

قلبت
آغوشي از لطافت
به روي خوبان باز

تو از مهربانترينِ خوبرويان
مهربانتري
از زيباترين مهرويان
زيباتري
از شاعرانه ترين شعرها
شاعرانه تري
تواز عطرآگين ترين گلها
خشبو تري
از لطيف ترين برگها
لطيف تري
از معصومانه ترين خنده ها
بي گناه تري

در اول قصه
خاطره اي زنده از يك رفته بودي
تو اكنون از هر نفسم، واقعي تري

مي دانم
مي دانم
كه از آنِ ديگري هستي
اما نمي توانم
نمي توانم
كه نگويم
كاش مال من بودي
تو كه از خواستني ترين ها
خواستني تري

اينم يه خنده ي گنده برا تو :D

Tuesday, June 14, 2005

امروز دوباره برگ مرد
دوباره مرگ مرد
امروز راه پيموده شد
قصه ي عشق او بسته شد
او رفت
صدايش رفت
عطرش رفت
حُرمش رفت
يادش ماند
عشقش ماند
آه
نه
نگو خداحافظ
عشاق با هم اند
و هرگز بدرود نمي گويند
عشاق با همند و باهم ميميرند
نگو خداحافظ
كه اگر گويي، "بي تو" مي ميرم

Monday, June 13, 2005

ما نه ! تو

گفتم سلام
گفتي سلام
بسم رب الحب
قصه ي "ما بودن" آغاز شد

ماندم
ماندي
هر روز شعر سلام و خوشحالي خواندي
در عشقت سوختم
مردم
از نو جان گرفتم
در زندگي ريشه دواندم
غصه را از بيخ و بن سوزاندم

تا كه او آمد
آن كه تو را ربود
آنكه دفتر را بست
با خنده هايت خنديد
با ديدن عشق شما
اشك در چشم خمارم لرزيد

حال پس از سالها مي پرسم
باور كردي كه از خاطرم رفت
فصل هاي قصه مان؟
فصل اول عشق ، خط اول دستمان؟
نه عزيز...بدان كه يادم هست
خنده و حرف آخر تو
آن لحظه كه پرسيدم :قصه ي ما؟
گفتي : قصه ي تو

Sunday, June 12, 2005

بازي عشق


باور نداشتم كه خيالم
خيال خام پروازم
از بلندا به پايين درآيد
به دست آنكه جز او نيست روي نيازم

اما به عشقم قسم
هنوزم به جان مي پرستمت
حتي اگر در اين بازي عشق
هزاران بار ببازم

Saturday, June 11, 2005

آرزو

آرزو داشتم
كه به جاي همه گلها
خنده ي تو مي روييد

آرزو داشتم
كه به جاي همه دوستي ها
عشق تو جان مي گرفت

آرزو داشتم
كه به جاي هر سلامي
يك نگاه مهربان مي كردي

آرزو داشتم
كه به جاي هر هديه
يك بوسه نثارم مي كردي

اما افسوس
افسوس كه باغچه ام پر از گل است
افسوس كه چندين دوست دارم
افسوس كه سلام فراموشت نمي شود
افسوس كه دستت از هديه خالي نيست
افسوس كه آرزويم براورده نمي شود

لباس تو


هر بار كه تنها مي شوم
لباس يادگاريت را به تن بالشت ميكنم
و در آ غوش مي كشم
با لباست مي رقصم
لباست را مي بويم
مي بوسم

اما ...نه
آنقدر لباست را در آغوش كشيده ام
كه عطر تنت را از ياد برده
از بوييدنش چه حاصل؟
اين عطر من است كه بر خاطره ات چيره شده

پس به جان آرش قَسمت مي دهم
كه اگر پيشم نمي آيي
خاطره ات را به اين لباس خاطره انگيز يادآوري كن

عطرت را با نسيم به سراغم بفرست
تا نه فقط اين تكه لباس
كه همه وجودم
از ياد تو سرشار گردد