Thursday, January 26, 2006

يه كم غرغر

اينجا ساري است... ساعت 4:30 ب.ظ. به وقت محلي... ترمينال دولت... مواد لازم... يك عدد ماشين سمند زرد، پانزده هزار تومان پول نقد ، يك پاكت سيگار ، يك عدد فندك و بالاخره يك گردن كلفت كه از خواب پريشان و يه وري در راه خم به ابرو نياورد

اينجا جاده ي فيروز كوه است... ساعت 7:00 ب.ظ. به وقت ساعت موجود در ماشين... ميزان گردن درد 73 % يا به عبارتي قابل
تحمل... تعداد سيگارهاي باقيمانده 12 عدد... ميزان حوصله صفر درصد... اضطراب و انتظار % 100

اينجا تهران است... ساعت 10:05 شب به وقت ساعت رهگذر خيابان... ترمينال شرق... مواد لازم... يك عدد تاكسي پرايد ، ده هزار تومان پول نقد ، هرچه كه از سيگارها باقي مانده ، يك بسته آدامس ريلكس براي گول زدن حس شامه ي مادر ، يك مشت فكر كه تا خانه همراهيم كند و يك قرص بروفن براي رهايي از درد گردن

اينجا خانه است... 11:24 شب به وقت ساعت ديواري كه انشاالله خواب نيست... مواد لازم... فقط يك خواب سنگين كه اضطراب را دور كند... اما... خبري از اين خواب نيست

اينجا تخت است... ساعت 02:00 صبح به وقت تخميني ذهنم... هيچ موادي لازم نيست... كاش فقط فكر تو خلاصم مي كرد... كه نكرد

اينجا حمام است.... ساعت 06:00 صبح... مواد لازم ... شامپو ، حوله ي تميز ، تيغ ‍‍‍‍ژيلت نو ، مسواك ، خمير دندان و خمير ريش تراشي و در نهايت راه فرار براي فكر نكردن به تو... همه ي مواد تكميل شد جز... خودت حدس بزن

اينجا آنجا است... ساعت مشخص نيست... انقدر راه رفته ام كه پايم حس ندارد... پس مواد لازم... 2 عدد پاي تازه نفس ، صبر ، صبر ، صبر ، صبر و هر نوع قرص براي كاهش اين اضطراب

اينجا همانجا است... ساعت ، ساعت ديدار به وقت يك دل منتظر... مواد لازم... لبخند باز ، سلام گرم ، خوشحالي ، تپش قلب و هر چه كه با آن بتواني خودت را جذاب نشان دهي

اينجا كمي آنورتر از آنجاست... ساعت هر چه كه مي خواهد به هر وقت لعنتي كه مي خواهد باشد... مهم نيست چه چيزي لازم است... مهم اينست كه همه ي ساعت ها و مواد لازم قبلي به سلامي سرد از تو و بلافاصله خداحافظي بي حالي از هردومان ختم شد.... چه باك... پاهايم به خط 11 ... بزن برويم

هرجا... آخر الزمان... موادي كه لازم نيست اما اينجاست... 456 صفحه فيزيك پزشكي ، يك عدد دست براي كوفتن به سر و كوبيدن به روي كتاب ، دو عدد چشم خيس و خسته ، شكم خالي ، نا اميدي ، تويي كه انگار رفتي براي هميشه و من... مني كه بي تو اينجا نشسته ام و با كلي صفر و يك سر و كله مي زنم بلكه به زير آورم چرخ عاشقي را

اينجا هنوز هم دنيا است... زمان هنوز هم به وقت نيم كره هاي شمالي و جنوبي در گذر است... مواد لازم... تنها يك سؤال ساده : به آمدن مي ارزيد؟

آخرين جا... آخرين لحظه... آخرين ماده ي لازم... يك جواب
.
.
.
بله
.
.
.
مي ارزيد

Sunday, January 22, 2006

مرا خواهی ساخت
بی دلیل
قلبم را خواهی ربود
بی نیاز
و نمی دانی
این منم که در تو
در گوشه گوشه ی وجودت
خانه خواهم کرد
و نتوانی که زان پس
برون کنی این بی خانه را

Wednesday, January 11, 2006

چه برف غمناكي بود



چه طنيني دارد امشب
تنهايي و غم و سكوت
چه به حنجره سوزشي دارد
اين نخستين كامهاي پر دود
چه بلعيدن نفس ها سخت است

در اين نم زده هواي كبود
اين خنكا كه حامل فراموشيست
اين نسيم كه خوشي ها را ز قلبم ربود
و به يادم آن خنده هاي پر رنگ تو
كه اشكهايت آنها را ز سيمايت زدود
و من و آواره ذهنم و اين نصفه ي سيگار
و روياي آن عشق كه بي ترحم سپردم به رود
ساعتي بعد... شكسته تر از قبل
منم و سوخته ي سيگارم و صورت خيس...

هرچه گفتم بس بود...براي يك شب ديگر بدرود

Tuesday, January 10, 2006

تولد انسان در يك جمله : مرگ هر آنچه پاكي وصداقت مي ناميم

مرگ در يك جمله : يك دروغگو كمتر