Wednesday, July 27, 2005

در راه


از هر راهي كه رفتم
باز تو را ديدم
كه در كوچه بر سر راهم بودي
باز همان حس عجيب
باز همان نگاه از گوشه ي چشم
باز تو


هر بارفقط از هم گذشتيم
هر بار سرمان به سويي ديگر
هر بار سكوتي ديگر
و باز هم تو


آن بار را به ياد دارم
كه ديگر حسم آشنا بود
اما گويي نگاهم را نديدي
انگار سلامم را نشنيدي
و باز هم ... تو


و چه بر من سخت بود آن گذر
گويي قلبم در همان كوچه افتاد
و گويي تو بيش از هميشه محتاط
نگاهت را مي دزديدي
از من كه شدم به اين ديدن ها معتاد
اين بار هم ...تو


آه...و اما آن بار
كه باز هم در راهم بودي
و اين بار من آماده و گلي در دست
منتظرت بودم
تو به من رسيدي
دستت را بر لبانم گذاشتي
و سكوت را به من امر كردي
با آن نگاه خندان و عجيب
كه زندگي از آن مي باريد
و تو باز هم از من گذشتي
گل در دستم ماند
در دستم خشكيد
من و تو بايد كه هر بار از هم مي گذشتيم
و اين سرنوشت بود
و اين بار نيز چون گذشته... تو


و چه زيبا و سخت است
كه هنوز هم ما در راه همديگر را مي بينيم
زيباست چون سرنوشت است
سخت است چون تو تنها نميايي
و من مي بينم نگاهت را
خيره به جزء جزء صورت او
و بي پرواييت در نگاه به من
كه گويي ديگر من آن پسر غريبه نيستم
گويي ديگر نيازي به احتياط نيست
گويي دگر هيچ نيستم
آه! و چه سخت است
نوشتن پايان شعرم
نوشتن اين كلمه هاي كشنده
و اما اين بار
.
.
.
شما
:(((((((((((((((((((((((((((((((((((((