Friday, August 05, 2005

...

هر كداممان به يك گوشه خزيديم
سر بر زانو
چشمه ي اشك روان

تو تكيه بر درخت سيب
من پشت به آن بلوط پير

و تابستان بود ، اما
درخت هاي باغمان عريان از برگ
در اوج خزان
آسمان بي تحمل مي باريد

چهره ي تو درهم و پريشان
من پنهان پشت دست هايم
در گوشه ي چشمت مرا مي ديدي
من مثل هميشه در گوشه
گوشه ي چشم
گوشه ي دل
گوشه ي هر ناكجا آباد
...

صداي ضربه هاي ناجوان مردانه ي باد
بر بدن شاخه ها
با آن سكوت وهم آلود در جنگ
من در جنگ
تو در جنگ

تنه ي پاك درختان چون هميشه
مأمن پشت شكسته ي من
پناهگاه شانه ي خميده ي تو
و شاخه هايش باز هم در صلح

گويي دراين ديار وحشت زده
تنها يك گياه پاك و بي گناه
از اين تشويش و هرج و مرج به دور است
گويي تنها او نمي داند ... گويي تنها او كور است
يا شايد كه ما كوريم
شايد نمي بينيم اين همه لطف و طراوت را
شايد كه ما از همه خوبيها ...از يكديگر ....دوريم

نمي دانم... نميدانم
شايد كه رفتن درمان نبود
شايد از "ما" گذشتن
و "من و تو" شدن اشتباه بود
شايد كه ماندن راهش بود

نه جنگيدن با تو
بلكه شايد جنگيدن با گذشته ها
و پيروزي بر آينده ها
و فتح "قلعه ي اكنون ها" چاره ي كار بود

آه نمي دانم... اين قصه به آخر رسيده اما
شايد كه با از خود گذشتن باز هم راه برگشت هموار بود

...