Thursday, August 25, 2005

هديه

مي دانم كه اين نسيم گرم تابستان
چون غباري از جنس خاطره
و با لطافتي چون سقوط شبنم به روي چمن ها
با خود به عمق فراموشي مي برد حرف هاي مرا

اما چه كنم؟
چه كنم كه اين فرياد
اين نياز پاك
اين احساس جدا از بند دنيا و خاك
اين حسرت
اين آه
به سوي نيستي مي كشاند مرا

و اين خيال لبان توست
كه ذره ذره در من مي رويد
همانند يك بوته ي فلفل درخرداد
و محصولش در مرداد
با آن تندي بي مانند
آن سرخي بي مثال
و آن آ تش بي شعله
كه از دم مي سوزاند
همه ي افكار غمگين را

پس فرصتي بده
هر چند كوتاه
تا روايت كنم
قصه ي گلي كه در اشكم روييد
و آن فرشته كه عطرش را بوييد
و من كه باختم گذشته را
تا بدست آورم دل آن فرشته... آن هديه را

به خاطرم هست آن روز
اولين سپيده دم عمرم بود
كه من عاشق شدم
بله از بدو تولد
همان روز بود كه با ديدن عكست
روي آن قاب ِ عكس ماشيني
در پس همه ي صفرها و يك ها
با صورتي از تبار خدايان آشنا شدم
دلم از دستم رفت

نگاهم در هم شكست... و در عوض
نگاه تو را يافتم
تو را يافتم
قصه هايي از كنار هم بودنمان را
در ذهن كوچك و غمگينم بافتم

و همه ي كبوترهاي معصوم
به پشت پنجره آمدند
تا با صداي بلند بخوانند
آواز عاشق شدن يك انسان را

من نيز صداي قلبم را
در كلماتي خام و بي آهنگ
مي نواختم آرام
و اين تو بودي كه با صداي قوي و گرمت
معنايي دگر به آنها مي بخشيدي
و تبسم صادقانه ات بود
كه زندگي در شعرم مي دواند

حال كه يك عمر و اندي
از آن روزها مي گذرد
من و تو با هم
ما باهم
ترانه هايي را مي خوانيم
كه سالهاست از بر شده ايم
و بلند مي خوانيم
بلند
بلند و سرمست
سرمست و سرخوش
سرخوش و شادان
شادان و ... عاشق

و اين بار كبوترها هستند
كه از ما مي آموزند
و بوته ي فلفل است كه سرخي را از لبانت
مي برد به امانت
و ما هستيم كه ماييم
ما
ما
ما
و اين ما بودن
يك هديه است
يك هديه
ما
ما
ما
بخوان
ما
ما
ما
بازهم
ما
ما
ما
و تا ابد
.
.
.
ما

(edited...)

Friday, August 05, 2005

...

هر كداممان به يك گوشه خزيديم
سر بر زانو
چشمه ي اشك روان

تو تكيه بر درخت سيب
من پشت به آن بلوط پير

و تابستان بود ، اما
درخت هاي باغمان عريان از برگ
در اوج خزان
آسمان بي تحمل مي باريد

چهره ي تو درهم و پريشان
من پنهان پشت دست هايم
در گوشه ي چشمت مرا مي ديدي
من مثل هميشه در گوشه
گوشه ي چشم
گوشه ي دل
گوشه ي هر ناكجا آباد
...

صداي ضربه هاي ناجوان مردانه ي باد
بر بدن شاخه ها
با آن سكوت وهم آلود در جنگ
من در جنگ
تو در جنگ

تنه ي پاك درختان چون هميشه
مأمن پشت شكسته ي من
پناهگاه شانه ي خميده ي تو
و شاخه هايش باز هم در صلح

گويي دراين ديار وحشت زده
تنها يك گياه پاك و بي گناه
از اين تشويش و هرج و مرج به دور است
گويي تنها او نمي داند ... گويي تنها او كور است
يا شايد كه ما كوريم
شايد نمي بينيم اين همه لطف و طراوت را
شايد كه ما از همه خوبيها ...از يكديگر ....دوريم

نمي دانم... نميدانم
شايد كه رفتن درمان نبود
شايد از "ما" گذشتن
و "من و تو" شدن اشتباه بود
شايد كه ماندن راهش بود

نه جنگيدن با تو
بلكه شايد جنگيدن با گذشته ها
و پيروزي بر آينده ها
و فتح "قلعه ي اكنون ها" چاره ي كار بود

آه نمي دانم... اين قصه به آخر رسيده اما
شايد كه با از خود گذشتن باز هم راه برگشت هموار بود

...

Monday, August 01, 2005

مي دانم ... مي مانم


....
اين كرختي و گنگي از شراب
يا كه از عشق
يا از درد تنهاييست
نمي دانم

ديوار خانه ام سست
يا استوار
يا كه اصلا خانه اي دارم
نمي دانم

من اسيرم
يا كه آزاد
يا به دنبال زنداني از آهن و چوب
نمي دانم

تپش قلبم از حيات
يا كه از اميد
يا از عشق به توست
نمي دانم


اين راه مقصدش به اندوه
يا به خورشيد
يا به سوي توست
نمي دانم

من اكنون در انديشه
يا كه در رويا
يا در گرماگرم تلاش براي فرار از يك كابوس
نمي دانم


من عاشق تو
من عاشق تو
من عاشق تو
مي دانم
.
.
.
مي مانم