Friday, November 18, 2005

میاندیش و برو



به گذشته میاندیش
به قلب شکسته
به درب های بسته
به ابرها میاندیش
***

کنار بزن پرده ی اشک
بشکن این دیوار غم
راست کن این شانه ی خم
به عاقبت میاندیش
***
پرواز کن از این قفس
کلید در دستان توست
بگشای دروازه ی قلبت را
به سرما میاندیش
***
گوشه نشینی بس است
نشنیدن
نگفتن
تاریکی بس است
به تنهایی میاندیش
***
این فضا آکنده از نم شده است
برخیز
بگریز
پلیدی ها را بستیز
بشکن رسم پوسیدن را
به گورستان میاندیش
***
وسعت آفتاب بسیار است
خماری در مه صبح گیراست
به عمق جنگل برو
به مقصد میاندیش
***

زندگی هرچه کوتاه
محصول نیم رس نیز به باغبان خوش است
قدر این عافیت در لحظه بدان
به مرگِ فردا میاندیش

1 comment:

Anonymous said...

دستي فضاي سبز پريدن را
در پنجه اش فشرد
و جوهر پرش
در استوانه ي سقوط ،
فرو ريخت .
خون پرنده ، آيينه شد .
و آيينه
در بازتاب واژه ي پرواز
تا دره هاي حنجره ي خونبار
جاري است .
اينك پرنده ، اينك پر
و آيينه شكسته ي پرواز
وقتي كه ميله هاي قفس را
از بر مي خواند