Tuesday, November 29, 2005


از آن دم كه رفتي
من تنها
بي هوا
بي رمق
در كنج اتاق
نشستم

پنجره هايم بسته
دست بسته
دل از قفس جسته
بي فرياد
من گريه ي بي اشكم

از ستاره نوشتم
از ماه
از غروب
اميد
دلي كه از من بريد
بي تو من شاعر بي شعرم

لبانم خسته
بي رنگ
پيشاني ام پُرچين
چشمانم گريان
گونه ها عريان
من نوزاد پُرترسم

و حال كنار دريا
بي فردا
پر غم
خيره
من بي تو ، من هيچم

Thursday, November 24, 2005

چی بگم ...؟




نمی دونم چی بگم ،فقط خواستم الکی اینجا بنویسم...برا خودم . اینجا رو که دیگه کسی نمی خونه ...هرکی رفت دنبال زندگیش .من موندم و من و خودم... چه عجیب آرش... چه راحت می شه فراموش شد پسر... مگه نه؟ درست مث این ماشین... میون بوته ها... بوته های نفرت... گم شد و ... فراموش شد
.
.
.

Friday, November 18, 2005

بی تو... برای تو


من که بی تو
برای تو
شعرها سرودم
بی تو نیز میمیرم
در خورشیدت ذوب می شوم
در ابرها گم می شوم
اما قلبم را از تو نمی گیرم
تا بدانی
تا ببینی
که این قلب خواهد تپید
از قفس ها خواهد پرید
سوی تو
برای تو
بی تو
.
.
.

میاندیش و برو



به گذشته میاندیش
به قلب شکسته
به درب های بسته
به ابرها میاندیش
***

کنار بزن پرده ی اشک
بشکن این دیوار غم
راست کن این شانه ی خم
به عاقبت میاندیش
***
پرواز کن از این قفس
کلید در دستان توست
بگشای دروازه ی قلبت را
به سرما میاندیش
***
گوشه نشینی بس است
نشنیدن
نگفتن
تاریکی بس است
به تنهایی میاندیش
***
این فضا آکنده از نم شده است
برخیز
بگریز
پلیدی ها را بستیز
بشکن رسم پوسیدن را
به گورستان میاندیش
***
وسعت آفتاب بسیار است
خماری در مه صبح گیراست
به عمق جنگل برو
به مقصد میاندیش
***

زندگی هرچه کوتاه
محصول نیم رس نیز به باغبان خوش است
قدر این عافیت در لحظه بدان
به مرگِ فردا میاندیش

Sunday, November 13, 2005

مجنون

چه نفرت
چه عشق
محکومست به زوال
چه رفتن
چه ماندن
هردو دور از وصال
چه زندگی
چه مردن
هردو آرزویی محال
چه با تو
چه بی تو
ما قربانی فصال

Tuesday, November 08, 2005

گذر از مرز شب


راه های نرفته بسیار است...
حرف های نگفته بسیار است...
اما دگر مجالی نیست
خانه ی روحم نا بسامان است

دنیا در پیش روست
دستانم غرق در دستان دوست
در این ظلمت ، نور را یافته ام
دردا که پیمانه ی حیاتم تنها یک شکسته صبوست

و بسیار باده در هزاران بادیه ننوشیده است
پیک من نیز خالی و لبهایم تشنه است
و دریغ و دریغ و دریغ
دریغ که قافله ی عمرم در سراب گم گشته ست

اما چه باک؟؟؟؟؟؟

باز هم ای شتربانا ، بران
در این وادی حسرت و تاریکی نمان
افسار را بچرخان سوی مرزهای شب
کاروان را بتازان با تمام توان

برویم که وقتم به تنگ آمده ست
بنیان وجودم از تن به طبیعت می رود دست به دست
کنون زمان صبر و شکیبایی نیست
اجل تیشه برروح و وجودم زده است

Friday, November 04, 2005

در


پس از سالها انتظار و رویا
اکنون خسته و تنها
لحظه ای در زنجیر و لحظه ای رها
چشم به در خیره
با دلی پاره و دریده
نیازمند اندکی امید
با اشک های سردی که کسی ندید
و حرفهای پژمرده ام که کس نشنید
...
این دنیای من بود
دنیای کوچک و غمناک من
پر فراز و پر نشیب
در آرزوی شکفتن شکوفه های سیب
پر از التهاب برای عشق ورزیدن
جنگیدن و استوار ماندن و نترسیدن
...
تا که شنیدم صدای در را
با شور و التهاب از جا پریدم
در را با یک دنیا آرزو و خدا خدا کردن گشودم
و در میان آن دود و مه
تو را دیدم... پر کشیدم
در آغوشت غرق شدم
بارها تو را بوسیدم
با هیجان و شوق ، فریاد زدم : من رهایم
من رهایم! من رهایم
به این سو و آن سو دویدم
دست در دست تو سوی آسمان رفتم
سوی دشت های باز
با اشتیاق وصف ناپذیری برای پرواز
بالا ، بالاتر... رسیدن به قله و گذشتن از فراز
وای که چه پروازی بود
چه احساس پر گدازی بود
و باز وقتی چشم گشودم
همان در کهنه در برابرم
همان چشم های خشک و مرده بر سرم
و من که باز تنها منم و منم
باز هم یک خواب شیرین ، یک رویا
لحظه ای غرق شدن در دریا
و باز هم چشم گشودن و دیدن این دردها
...
باز چشم هایم را می بندم
باز به خواب خوش می روم و باز می خندم
اما دگر بر نمی خیزم...
این بار در آرزوی تو تا ابد می روم
این بار که تو را در آغوش بگیرم
برای با تو بودن تا ابد... می خواهم بمیرم
.
.
.