
مي دانم كه ديگر قطره هاي اشكم ندارند
در قلب وسيع تر از دريايت جايي
مي دانم كه ديگر ذرات بي ارزش تر از خاكِ يادم ندارند
به جنگل سبز و زيباي افكارت راهي
مي دانم كه ديگر از مرده برايت بي جان ترم
حتي از سنگ
از يك كنده ي پوسيده
از چمن هاي زرد
آه
اي كاش كه حتي ز روي ترحم
و يا وفا به صداقتم
گاه گاهي
نام حقيرم را با دستان توانايت بر كاغذ مي نوشتي
اي كاش از نسيم
احوال روزگارم را
شرح داستان غم انگيز هر لحظه ام را
مي پرسيدي
آه... اي كاش
اي كاش از من مي خواستي كه بيابم
براي لحظه اي در كنارت
اي كاش اجازه مي دادي كه شبها
گريزي از كوچه هاي تاريك كابوسم مي زدم
و پناه مي گرفتم در بوستان رويا هاي زيبايت
آه... اي كاش
اي كاش راه آمدن به قلبت هموار بود
اي كاش براي لحظه اي آغوشت را بر من مي گشودي
اي كاش همه ي اين واقعيت هاي تلخ يك خواب بود
و اي كاش... اي كاش هرچه كه مي دانم
هرچه كه اكنون بدان ايمان دارم
تنها يك خطا بود