skip to main |
skip to sidebar
نگفتمماندنگفتمماند اين بار گفتم و...باز هم ماند :)
از هر راهي كه رفتم
باز تو را ديدم
كه در كوچه بر سر راهم بودي
باز همان حس عجيب
باز همان نگاه از گوشه ي چشم
باز تو هر بارفقط از هم گذشتيم
هر بار سرمان به سويي ديگر
هر بار سكوتي ديگر
و باز هم تو آن بار را به ياد دارم
كه ديگر حسم آشنا بود
اما گويي نگاهم را نديدي
انگار سلامم را نشنيدي
و باز هم ... تو و چه بر من سخت بود آن گذر
گويي قلبم در همان كوچه افتاد
و گويي تو بيش از هميشه محتاط
نگاهت را مي دزديدي
از من كه شدم به اين ديدن ها معتاد
اين بار هم ...تو آه...و اما آن بار
كه باز هم در راهم بودي
و اين بار من آماده و گلي در دست
منتظرت بودم
تو به من رسيدي
دستت را بر لبانم گذاشتي
و سكوت را به من امر كردي
با آن نگاه خندان و عجيب
كه زندگي از آن مي باريد
و تو باز هم از من گذشتي
گل در دستم ماند
در دستم خشكيد
من و تو بايد كه هر بار از هم مي گذشتيم
و اين سرنوشت بود
و اين بار نيز چون گذشته... تو و چه زيبا و سخت است
كه هنوز هم ما در راه همديگر را مي بينيم
زيباست چون سرنوشت است
سخت است چون تو تنها نميايي
و من مي بينم نگاهت را
خيره به جزء جزء صورت او
و بي پرواييت در نگاه به من
كه گويي ديگر من آن پسر غريبه نيستم
گويي ديگر نيازي به احتياط نيست
گويي دگر هيچ نيستم
آه! و چه سخت است
نوشتن پايان شعرم
نوشتن اين كلمه هاي كشنده
و اما اين بار
.
.
.
شما
:(((((((((((((((((((((((((((((((((((((
با همه ي وجودم حضور فرشته گونه ات را
در آغوشم حس مي كنم
و صداي نفس هاي هيجان زده ات را
در تك تك اتاق هاي خانه مي شنوم
من تو را مي بينم
در آن گوشه ي اتاق
آنجا كه پنجره اي باز است
و تو آوازي به لب داري
از زيبايي زندگي مي خواني
و صدايت وجودم را از حس پرواز آكنده مي كند
آن همه شوق كه در هر نگاهت پيداست
اميد به زندگي را در من بيدار مي كند
و اين اميد تنها ريسمانيست
كه مرا به خارج از چاه غمهايم مي كشاند
هر بار كه مي خندي
گويي هزاران غنچه در دلم مي شكفند
و هر نگاه شادمان تو
مرا صدها فرسخ از مرگ دور مي كند
مي دانم كه شعر من
مجالي براي وصف صورت و سيرتت نمي يابد
اما بدان كه هر كلمه از اين شعر
قطره اي از حضور بي نهايتت در قلبم را بيان مي دارد
تو عزيزترينم هستي
دليل تك تك تپش هاي قلبم
داشتن تو در كنارم
عشق را در من معني مي كند
پس بمان
تا ابد بمان
كه هر لحظه از بودنت
بودنم را شادترين مي كند
من و تو
از يك شهر
در يك راه
رو به يك مقصد دور
قدم به قدم
دوش به دوش شايد كه ما... همسفريم من و تو
با يك نگاه
با يك شوق
با يك اميد
به گل كوچك صحرا شايد كه ما... چشم به هم دوخته ايم من و تو
قلم به دست
مركب به كنار
كاغذ بي خط ِ دفتر
شكل قلب هاي پاره پاره شايد كه ما... دوري را غلط آموخته ايم من و تو
چشممان گريان
لبمان خندان
مويمان آشفته
دستمان در دست هم شايد كه ما... عاشق شده ايم
گلهاي آفتاب گردانبا آن صورتك هاي شاد و خندانچرخيدند و چرخيدندرو به خورشيد خنديدندواما يك گل شاداببي نياز از نور خورشيد و آبدر دستان تو آرميدو تا لحظه ي پژمرده شدنچيزي به جز چشمان زيبايت نديد
راست مي گفتمن قطره بودم و اودريا بودراست مي گفتمن ذره بودم و اودنيا بودراست مي گفتمن فرهاد بودم و اوشيرين بودراست مي گفتنهايت قصه ي فرهادمرگش بودآه ... راست مي گفترسيدن به معشوقدر طالع دلداده نبودراست مي گفتمن هيچ بودم و اوخدايم بود
نفهميدم؟نه نفهميدمنفهميدم چرا رفتنفهميدم كجا رفتنفهميدمنشنيدم؟نه نشنيدمنشنيدم صداي رفتنش رانشنيدم خداحافظيش رانشنيدمنگفتم؟نه نگفتمنگفتم بماننگفتم قَسَمت مي دهم به جاننگفتمحال پشيمانم؟آري پشيمانمپشيمانمپشيمانم...اما بايد كه بر قولم بمانم:(((((((((
فصل خزانم رسيده استپس بدرود اي نيلوفر آبيمن ديوانه وار برگ مي ريزم و توهنوز خندان و شادابيلطافت ذهنم فرو ريخته استپس بدرود اي شعرهاي نانوشتهتمام برگهاي دفتر افكارمبه رنگ سرخ خونم آغشته گشتهمن بي بال و پر شده امپس بدرود اي پروانه هاحتي دگر به رويا نيز نمي بينملذت آن پروازهاپاي رفتنم نيز بريده اندپس بدرود اي قله ي آرزوهادگر فتحي برايم ممكن نيستاكنون كه افتاده ام به دره ي نا اميدي هاپشتم را هم شكسته اندپس بدرود اي درختِ بيدِ پيرحال كه مي خواهم باز بر تو تكيه زنمبسيار دير است ، بسيار ديرانگشتانم خرد شده اندپس بدرود اي پيانوي قديمي اممن اين نت هاي عاشقانه را مي شناسماما كو دستِ نوازنده ام؟آه! قلب من هزاران تكه شده ستپس بدرود اي زندگيحال دگر وقت اندوه استنوبت خشم و نفرت و بيچارگيبدرود
آه
دلم تنگ است
دلم تنگ است
آه
دلت سنگ است
دلت سنگ است
آه
دردا كه اين عشق ِ آتشين
محكوم به مرگ است
.
.
.
محكوم به مرگ است
...
وقتي كه از من دوري
از خدا مي خواهم
چون امانتي گرانبها
نزد خود نگاه دارد تو را
وقتي كه از من دوري
از ستاره هاي شبانم مي خواهم
كه به آسمانت بيايند
و نوراني كنند رويايت را
وقتي كه از من دوري
از نسيم مي خواهم
كه با خود سوغات بياورد
عطر نفسهايت را
وقتي كه از من دوري
از آبِ رود مي خواهم
كه طراوت بخشد
گل سرخ لبانت را
وقتي كه از من دوري
من از تو مي خواهم
كه به ياد آوري
هواي باراني ِ نگاه عاشقانه ام را
آيا... آيا تو هم مي جويي
احوال هر لحظه ي مرا؟
به خدا قسم كه ديگر نمي دانم
چگونه به زبان آورم
شرح روزگار عاشقيم را
تنها بدان كه من
دوست دارم تو را
دوست دارم تو را
اگر ديدي كه سمتت دويدم از من نترساگر ديدي در آغوشت كشيدماز من نترساگر در چشمانم شعله اي ديدياز من نترساگر پريشان و گريانم ديدياز من نترساگر سرت را به سينه فشردماز من نترساگر قلبم پر هياهو مي زداز من نترسمن...من فقط عاشقت هستماز عشقم نترس