از هر راهي كه رفتم باز تو را ديدم كه در كوچه بر سر راهم بودي باز همان حس عجيب باز همان نگاه از گوشه ي چشم باز تو
هر بارفقط از هم گذشتيم هر بار سرمان به سويي ديگر هر بار سكوتي ديگر و باز هم تو
آن بار را به ياد دارم كه ديگر حسم آشنا بود اما گويي نگاهم را نديدي انگار سلامم را نشنيدي و باز هم ... تو
و چه بر من سخت بود آن گذر گويي قلبم در همان كوچه افتاد و گويي تو بيش از هميشه محتاط نگاهت را مي دزديدي از من كه شدم به اين ديدن ها معتاد اين بار هم ...تو
آه...و اما آن بار كه باز هم در راهم بودي و اين بار من آماده و گلي در دست منتظرت بودم تو به من رسيدي دستت را بر لبانم گذاشتي و سكوت را به من امر كردي با آن نگاه خندان و عجيب كه زندگي از آن مي باريد و تو باز هم از من گذشتي گل در دستم ماند در دستم خشكيد من و تو بايد كه هر بار از هم مي گذشتيم و اين سرنوشت بود و اين بار نيز چون گذشته... تو
و چه زيبا و سخت است كه هنوز هم ما در راه همديگر را مي بينيم زيباست چون سرنوشت است سخت است چون تو تنها نميايي و من مي بينم نگاهت را خيره به جزء جزء صورت او و بي پرواييت در نگاه به من كه گويي ديگر من آن پسر غريبه نيستم گويي ديگر نيازي به احتياط نيست گويي دگر هيچ نيستم آه! و چه سخت است نوشتن پايان شعرم نوشتن اين كلمه هاي كشنده و اما اين بار . . . شما :(((((((((((((((((((((((((((((((((((((
گلهاي آفتاب گردان با آن صورتك هاي شاد و خندان چرخيدند و چرخيدند رو به خورشيد خنديدند واما يك گل شاداب بي نياز از نور خورشيد و آب در دستان تو آرميد و تا لحظه ي پژمرده شدن چيزي به جز چشمان زيبايت نديد
راست مي گفت من قطره بودم و او دريا بود راست مي گفت من ذره بودم و او دنيا بود راست مي گفت من فرهاد بودم و او شيرين بود راست مي گفت نهايت قصه ي فرهاد مرگش بود آه ... راست مي گفت رسيدن به معشوق در طالع دلداده نبود راست مي گفت من هيچ بودم و او خدايم بود
نفهميدم؟ نه نفهميدم نفهميدم چرا رفت نفهميدم كجا رفت نفهميدم نشنيدم؟ نه نشنيدم نشنيدم صداي رفتنش را نشنيدم خداحافظيش را نشنيدم نگفتم؟ نه نگفتم نگفتم بمان نگفتم قَسَمت مي دهم به جان نگفتم حال پشيمانم؟ آري پشيمانم پشيمانم پشيمانم . . . اما بايد كه بر قولم بمانم :(((((((((
Wednesday, July 13, 2005
فصل خزانم رسيده است پس بدرود اي نيلوفر آبي من ديوانه وار برگ مي ريزم و تو هنوز خندان و شادابي لطافت ذهنم فرو ريخته است پس بدرود اي شعرهاي نانوشته تمام برگهاي دفتر افكارم به رنگ سرخ خونم آغشته گشته من بي بال و پر شده ام پس بدرود اي پروانه ها حتي دگر به رويا نيز نمي بينم لذت آن پروازها پاي رفتنم نيز بريده اند پس بدرود اي قله ي آرزوها دگر فتحي برايم ممكن نيست اكنون كه افتاده ام به دره ي نا اميدي ها پشتم را هم شكسته اند پس بدرود اي درختِ بيدِ پير حال كه مي خواهم باز بر تو تكيه زنم بسيار دير است ، بسيار دير انگشتانم خرد شده اند پس بدرود اي پيانوي قديمي ام من اين نت هاي عاشقانه را مي شناسم اما كو دستِ نوازنده ام؟ آه! قلب من هزاران تكه شده ست پس بدرود اي زندگي حال دگر وقت اندوه است نوبت خشم و نفرت و بيچارگي بدرود
اگر ديدي كه سمتت دويدم از من نترس اگر ديدي در آغوشت كشيدم از من نترس اگر در چشمانم شعله اي ديدي از من نترس اگر پريشان و گريانم ديدي از من نترس اگر سرت را به سينه فشردم از من نترس اگر قلبم پر هياهو مي زد از من نترس من . . . من فقط عاشقت هستم از عشقم نترس