پس از سالها انتظار و رویا اکنون خسته و تنها
لحظه ای در زنجیر و لحظه ای رها
چشم به در خیره
با دلی پاره و دریده
نیازمند اندکی امید
با اشک های سردی که کسی ندید
و حرفهای پژمرده ام که کس نشنید
...
این دنیای من بود
دنیای کوچک و غمناک من
پر فراز و پر نشیب
در آرزوی شکفتن شکوفه های سیب
پر از التهاب برای عشق ورزیدن
جنگیدن و استوار ماندن و نترسیدن
...
تا که شنیدم صدای در را
با شور و التهاب از جا پریدم
در را با یک دنیا آرزو و خدا خدا کردن گشودم
و در میان آن دود و مه
تو را دیدم... پر کشیدم
در آغوشت غرق شدم
بارها تو را بوسیدم
با هیجان و شوق ، فریاد زدم : من رهایم
من رهایم! من رهایم
به این سو و آن سو دویدم
دست در دست تو سوی آسمان رفتم
سوی دشت های باز
با اشتیاق وصف ناپذیری برای پرواز
بالا ، بالاتر... رسیدن به قله و گذشتن از فراز
وای که چه پروازی بود
چه احساس پر گدازی بود
و باز وقتی چشم گشودم
همان در کهنه در برابرم
همان چشم های خشک و مرده بر سرم
و من که باز تنها منم و منم
باز هم یک خواب شیرین ، یک رویا
لحظه ای غرق شدن در دریا
و باز هم چشم گشودن و دیدن این دردها
...
باز چشم هایم را می بندم
باز به خواب خوش می روم و باز می خندم
اما دگر بر نمی خیزم...
این بار در آرزوی تو تا ابد می روم
این بار که تو را در آغوش بگیرم
برای با تو بودن تا ابد... می خواهم بمیرم
.
.
.